شبیخون به خفاش

    کتاب:  شبیخون به خفاش
    نویسنده: محمد ستاری وفایی

امیری گفت: یک کیف دستی است که باید امشب آن را به مراغه برسانی و در عوض چمدانی را تحویل بگیری و برگردی. حالا برویم به حزب، حکمی هم از کمیته مرکزی می آورند که در راه مزاحمتی برایت ایجاد نشود. گفتم: راننده کیست؟ گفت: خودت. گفتم: اگر مشکلی نیست، سیدمحمد را با خودم ببرم. گفت: مگر قرار نشد او دیگر همراه تو نباشد؟ در این کار هیچ کس نباید همراه تو باشد...

گفت: خودت.

گفتم: اگر مشکلی نیست، سیدمحمد را با خودم ببرم.

گفت: مگر قرار نشد او دیگر همراه تو نباشد؟ در این کار هیچ کس نباید همراه تو باشد.

پس از رسیدن به حزب، تلفنی اسم و مشخصات مرا داد. حکم، یک اسلحه‌ی کمری، پنج‌هزار تومان پول و یک سواری شورلت آوردند و تحویلم دادند. وقتی که کیف دستی را می‌داد، گفت: مواظب باش، پر از پول است. کسی را هم در راه سوار نکن.

مطالعه کتاب شبیخون به خفاش