بِسْمِ اللَّهِ قاِصمِ الجَّبارینَ مُبیرِ الظّالِمینَ

نشانی:

ایران - تهران

برقراری ارتباط با ما از مسیرهای زیر :

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حجاب» ثبت شده است

با قدم‌هایت امر به معروف کن

با قدم‌هایت امر به معروف کن

علی تقوی:   تعداد زیادی از خانم هایی که در شاهچراغ شهید شدند چادر سفید سر کرده بودند؛ از حرم گرفته بودند. یعنی آن ها اهل رعایت حجاب کامل و برتر بیرون از حرم نبودند.  خب چرا به حرم ها برای زیارت می آیند چون دلشتن با خدا است دلشان با اهل بیت است.

بخش اعظمی از زنان و دختران جامعه دلشان می خواهد حجاب کامل را رعایت کنند. یک دلیل دارند که این کار را نمی ، اثر هم نوایی.

امر به معروف حجاب تنها با حضور چند دقیقه ای و صامت زنان محجبه در جامعه
استاد تقوی | www.aamerin.ir

۰ نظر
سر دختری شکنجه دیده را تراشیده بودند ودر روستاها می گرداندند ...

سر دختری شکنجه دیده را تراشیده بودند ودر روستاها می گرداندند ...

کار زیادی از او نخواسته بودند، گفتند به خمینی توهین کن تا آزادت کنیم؛ همین! اما همین چیز کوچک برای او خیلی بزرگ بود. آنقدر بزرگ که حاضر شد بخاطرش ماه‌ها اسارت بکشد، با سر تراشیده در روستاها چرخانده شود. ناخن‌هایش را بکشند و بعد از شکنجه‌های سخت، زنده بگورش کنند. برای دختر هفده ساله‌ای که به بعدها سمیه کردستان معروف شد، تحمل همه اینها آسانتر بود از توهین به امام و رهبرش.
ناهید در چهارمین روز از تیرماه سال ۱۳۴۴ در شهر سنندج در میان خانواده ای مومن و اهل تسنن به دنیا آمد.پدرش محمد از کارکنان ژاندارمری بود و مادرش سیده زینب زنی شیعه ، زحمت کش و خانه دار بود که فرزندانش را با عشق به اهل بیت بزرگ می کرد.
او کودکی مهربان، مسئولیت پذیر و شجاع بودکه در دامن پرمعرفت و عفت مادر با بزرگ شدن جسم،روح معنوی خود را پرورش می داد. عشق به عبادت درسنین کم ازویژگی های منحصر به فرد ناهید بود.آنقدر در محراب عبادت با خدا لذت می برد که به پدرش گفت: اگر از چیزی ناراحت ودلتنگ باشم وگریه کنم،چشمانم سرخ می شود و سرم دردمی گیرد.اما وقتی با خدا راز و نیاز گریه می کنم،نه خسته ام نه سردرد و ناراحتی جسمی احساس می کنم ،بلکه تازه سبک تروآرام ترمی شوم.
پدر شهید تعریف می کند: چهار پنج ساله بود، اگر تا سر کوچه هم می رفت، محجبه بود. چادر سرش می کرد. زنبیل کوچکی داشت که دستش می گرفت.انگار که سال هاست زن خانه است همسایه مان جلو او را می گرفت و می گفت «چادرت را به من می دهی؟» ناهید گفت: «نه،آخر برای تو بزرگ است»
باشروع حرکت های انقلابی مردم ایران،ناهید هم به سیل خروشان انقلابیون پیوست و باشرکت در راهپیمایی ها و تظاهرات های ضد طاغوت در جرگه دختران مبارزکردستان قرارگرفت. روزی با دوستانش به قصد شرکت در تظاهرات علیه رژیم به خیابان های اصلی شهر رفت. لحظاتی از شروع این خیزش مردمی نگذشته بود که ماموران شاه به مردم حمله کردند آنها ناهید را هم شناسایی کرده بودند و قصد دستگیری او را داشتند که با کمک مردم از چنگال آن دژخیمان فرارکرد.
یکی از همسایه‌هایشان می گوید: سال ۱۳۵۷، تظاهرات زیادی در سنندج برگزار می‌شد. یک روز، در خانه مشغول به کار بودم که متوجه سر و صدای زیادی شدم. به بیرون از خانه رفتم. ناهید و مادرش در خیابان بودند و همسایه‌ها دور و بر آنها جمع شده بودند. خیلی ترسیدم. سر و صورت ناهید زخمی و کبود شده بود و با فریاد از جنایات رژیم پهلوی و درنده خویی‌های ساواک می‌گفت. گویا در تظاهرات او را شناسایی کرده بودند و کتک زده بودند و قصد دستگیری او را داشتند. پرسیدم: چه خبر شده ناهید؟
در حیاط پشتش را به من نشان داد و گفت: ببین این لعنتی ها با من چه کرده اند. آن قدر با باتوم و شلاق به او زده بودند که پشتش سیاه و کبود شده بود. درد زیادی داشت که نمی‌توانست درست بایستد.
برادرش می گوید: آن شب ناهید از درد نمی توانست درست روی پایش بایستد، پشتش بر اثر ضربات ناشی از اصابت باتوم کبودشده بود.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع درگیری های ضدانقلاب در مناطق کردستان، ناهید که تازه پابه دوران نوجوانی گذاشته بود،همکاری اش را با نیروهای ارزشی ارتش و سپاه آغاز کرد.شروع این همکاری ،خشم ضدانقلاب بخصوص گروهک کومله را که زخم خورده فعالیت های انقلابی این نوجوان و سایر دوستانش بودند برانگیخت.
...ناهید ۱۵ ساله بودکه برایش خواستگار آمد.خواهرش درمورد آن پسرمی گوید«گذشته ازفاصله سنی زیاد بینشان،او از لحاظ مسائل اخلاقی هم آدم خوبی به نظرنمی رسید. رفتارش مشکوک بود و برخلاف ناهید که طرفدار سپاه و بسیج بود از هواداران کومله ها حساب می شد. آن دو هنوز ازدواج نکرده بودند که توسط نیروهای انقلابی دستگیر شد بعدها فهمیدیم جنایتکار بوده و اعدامش کردند.»
باکم رنگ شدن خاطرات حضور آن پسر در خانواده، ناهید بیشتر وقتش را به خواندن کتابهای مذهبی، قرائت قرآن و انجام فعالیت های اجتماعی می گذراند.
خواهر شهید: روز دوشنبه بود از روزهای سرد دی‌ ماه ۱۳۶۰ ناهید بیمار بود و باید دکتر می‌رفت. من در حال شستن رخت بودم. قرار شد او برود و من بعد از تمام شدن کارم، پیش او بروم.
درمانگاه در میدان آزادی سنندج بود. نیم ساعت بعد کارم تمام شد و به سمت درمانگاه رفتم. مطب تعطیل شده بود. دور و برم را گشتم. خبری از ناهید نبود. به خانه برگشتم. مادرم مطمئن بود که اتفاقی نیفتاده است. با اطمینان از پاکدامنی دخترش می‌گفت «حتماً کاری داشته است، رفته دنبال کارش، هر کجا باشد برمی‌گردد؛ دختر سر به هوا و بی‌فکری نیست». حتما" موردی پیش آمده، برمی گردد.
مادر به من هم دلداری می‌داد. شب شد، اما او برنگشت. فردا صبح مادرم به دنبال گمشده‌اش به خیابان‌ها رفت. از همه کسانی که او را می‌شناختند، پرس و جو کرد. از دوستان، همکلاسی‌ها، مغازه‌دارها و ... پرسید. تا اینکه چند نفر از افرادی که او را می‌شناختند، گفتند «ناهید را در حالی که چهار نفر او را دوره کرده بودند، دیده‌اند که سوار مینی‌بوس شده است».
کجا؟ هیچ کس نمی داند! چرا کسی معترض ربایندگان نشده بود؟ آیا ناهید کار اشتباهی کرده بود که باید دستگیر می شد؟ آن هم توسط گروهی ناشناس...شواهدنشان می داد که این دخترنوجوان با دسیسه گروهی ضدانقلاب به جرم همکاری با سپاه و حمایت ازآرمان های انقلاب اسلامی و ولایت پذیری امام خمینی ربوده شده است.بعدازربوده شدن ناهید،خانواده او مرتب موردت هدید قرار می گرفتند.
مادرم، راننده مینی‌بوس را که آنها را سوار کرده بود پیدا کرد و از او درباره ناهید پرسید. راننده اول می‌ترسید اما با اصرار مادرم گفت که «آنها را در یکی از روستاهای اطراف سنندج پیاده کرده است.
خواهر شهید: مادرم، با کرایه‌ قاطر یا با پای پیاده، روستاهای اطراف را گشت، اما او را پیدا نکرد. پس از ربوده شدن ناهید، مرتب نامه‌های تهدید کننده به خانه ما می‌انداختند، زنگ خانه را می‌زدند و فرار می‌کردند.
افراد ناشناس به خانه آنها نامه می فرستادند:«اگربازهم باسپاه و پیش مرگان انقلاب همکاری کنید،بقیه بچه هایتان راهم می کشیم. در آن نامه‌ها، خانواده‌ را تهدید کرده بودند که اگر با نیروهای سپاه و پیشمرگان انقلاب همکاری کنید، بقیه فرزندان‌تان را می‌دزدیم یا اینکه می‌نوشتند شبانه به خانه‌تان حمله می‌کنیم و فرزندان را جلوی چشم مادرشان خواهیم کشت. زمان سختی بود. بچه‌ها سن زیادی نداشتند. مادرم هم باردار بود. اضطراب و نگرانی در خانه حاکم بود. مادرم همه جا را می‌گشت تا خبری از ناهید بگیرد.
مادر شهید: وقتی قصد رفتن به آبادی «توریور» را داشتم، با خانواده ای آشنا شدم که سه فرزند داشتند. آن ها به من گفتند که ناهید در این جا زندانی بوده است.
چندماهی بعدخبری درشهر پیچید که دختری را در روستاهای کردستان با دستانی بسته وسری تراشیده به جرم اینکه «این جاسوی خمینی است!» می چرخاندند. این خبر در مدت کوتاهی همه جا پخش شد و نگرانی های مادر را به یقین تبدیل کرد.او خود ناهید بود.این ویژگی که برای کومله وضدانقلاب اتهام بودبرای ناهید افتخارمحسوب می شد.
یک روستایی دیده های خودرا از آن اتفاق اینگونه تعریف می کند«سر دختری را تراشیده بودند و او در روستامی گرداندند.کومله ها به آن دختر نوجوان می گفتند: آزادت نمی کنیم مگر اینکه به خمینی توهین کنی!»
بصرت،ایمان،شجاعت وانگیزه های معنوی توامان باشناخت اهداف انقلاب اسلامی این دخترنوجوان دلیر،شیربچه کردستان را بر آن داشت که جان فدای آرمان کرده و هرگز علیه امام ورهبرخودزبان بازنکند.اوسنگینی ودرد ناشی از برخورد سنگ با پیکرش را بیشتر تحمل می کرد تا سنگینی حرفی نادرست و قبول کژگویی های قومی نادان سفاک صفت درباره امام و آرمانش را.
ناهیدتلخی شکسته شدن حریم های احترام به زنان را به کام جان خرید و هرگز دست از آرمان ها و اعتقاداتش برنداشت. آزار و اذیت عناصر ضدانقلاب علیه اوبه حدی بود که امکان بازگو کردن آن نیست، درآن روزگاری خفقان سیاسی و اجتماعی مردمان مستعضف روستایی که جرأت حرف زدن نداشتند،بارها وبارها به وضعیت شکنجه وحشیانه این دخترنوجوان اعتراض کردند،اما هیچ گوش شنوا و مرد عملی پیدا نشده بود که ناهید را از چنگال آنها رهایی بخشد.
برادر شهید: او را به شدت شکنجه کرده بودند. موهای سرش را تراشیده بودند. هیچ ناخنی در دست و پا نداشت. جای جای سرش کبود و شکسته بود. پس از شکنجه های بسیار او را زنده به گور کرده بودند. او یازده ماه اسیر بود.
مسئول بسیج خواهران سنندرج: راه سنگلاخ، کوه های سر به فلک کشیده و زمخت، کوهستان سنگی سیاه و خشن، جاده ای ناامن، پیچ در پیچ رمزآلود و ترسناک و... «همشیز» انگار که آخر دنیا همین جاست. ترس وخوف بدون دلیل هم در دلت می نشیند. وای به این که اسیر باشی کمی دورتر از روستا، مدرسه ی قدیمی و خرابه، آن قدر کهنه و مخروبه که می ترسی قدم در آن بگذاری، مبادا روی سرت خراب شود.
مدرسه را به شکل زندان درآورده بودند و اسرا را در آن نگهداری می کردند. زمین خاک ندارد. همه جا سنگ است و سنگ، سرد و زمخت. ناهید را در میان سنگ ها پیدا کردند، جلو غاری که مقر کومله بود.
وقتی پیکر مجروح و بی جان او را به شهر سنندج انتقال دادند مادرش بسیار بی تابی می کردسیده خانم که خود زنی قوی و سرپرست خانواده بود چندین بار از هوش رفت.
پیکر صدمه دیده وآغشته به خون ناهید اگر چه دیگر صدایی برای فریاد زدن و جانی برای فدا کردن در راه انقلاب نداشت اما کتابی مصور از ددمنشی کومله و ضد انقلاب بود او همواره حلقومی برای هزاران فریادمظلومیت وایستادگی است. زنان بادیدن آثارشکنجه های وحشیانه بربدن ناهید،سرشکسته وتراشیده اش به ماهیت اصلی ضدانقلاب بیش از پیش پی برده و با ایمان و بصیرتی بیشتربه مبارزه با آنان همت گماشتند.
خواهر شهیدتعریف می کند: موهای سر او را تراشیده و او را در روستا می گرداندند. شرط رهایی ناهید توهین به حضرت امام (ره) قرار داده بودند. اما ناهید استقامت کرده و دربرابر این خواسته ی آن ها، شهادت را بر زنده بودن و زندگی با ذلت ترجیح داده بود. مردم روستا، در آن شرایط سخت که جرات دم زدن نداشتند، به وضعیت شکنجه وحشیانه ی این دختراعتراض کرده بود. بعد از مدتی به آن ها گفته شد، او را آزاد کرده اند. ناهید در آن زمان هفده سال داشت.
یکی از ساکنین قروه: پیکر ناهید را با ماشین جیب از منطقه ی کامیاران آورده بودند. خاک و سنگریزه بر کف ماشین دیده می شد.
راننده ی جیپ با قیافه ی بهت زده، مات ایستاده بود. گرچه اولین بار نبود که پیکر شهیدی از خاک دیار کردستان کشف می شد و یا پیکر شکنجه شده ای در کردستان کشف می شد و یا پیکر شکنجه شده ای در غسالخانه شست و شو داده می شد، نظیر پیکر شهیدان نادری، جمارانی و... اما مظلومیت خاص این دختر شهید با همه فرق داشت.
برادران با قیافه ی بهت زده و غم زده ایستاده بودند و زن ها ضجه کنان بر سر و سینه می کوفتند. عاشورایی شده بود.خانواده شهید نوجوان ناهید فاتحی کرجو، صلاح ندیدند وی رادرسنندج دفن کنند و برای رهایی از آزار و اذیت کومله و برخورداری از امنیت اجتماعی، جسد او را برای تدفین به تهران منتقل ودرقطعه شهدای انقلاب بهشت زهرای تهران دفن کردند.
پدر شهید: رفتم بایگانی مدرسه، پرونده اش را بگیرم. حداقل یادگاری ای از او داشته باشم. خانه آخرتش دور از من بود. به خاطر مسایل آن روز کردستان صلاح ندیده بودند، در کردستان دفن شود، در تهران به خاک سپرده شده بود. اما متاسفانه به خاطر آتش سوزی در بایگانی آموزش وپرورش، پرونده ها سوخته بود.
پرونده ی او هم از بین رفته بود. دوست صمیمی او هم دختری به نام «شمسی» بود. گروهک ها قبل از ربوده شدن ناهید او را در خانه اش به رگبار بستند و شهید کردند. انگار آن ها طاقت دور ماندن از هم را نداشتند
برادر ناهید از آن دوران می گوید:«مادرم درتهران ماند و بابچه های کوچک و وضعیت بداقتصادی مجبوربه کار شد.دوران سختی راگذراندیم اما مادر دلخوش بودبه مزار ناهید نزدیک است. دلش خوش بودکه دیگر لازم نیست کوه به کوه، دشت به دشت،آبادی به آبادی سوار بر چهارپایان در مناطق دورافتاده و صعب العبور کردستان به دنبال ناهید بگردد!» چندسال بعد،مادر که برای یافتن دختر نوجوانش از هیچ کوششی دریغ نکرده بود و از اندوه فراق همیشگی وشهادت مظلومانه او بیمار شد و تاب زندگی بدون ناهید را نیاورد.
خواهر شهیدم !قسم به زخم های پیکرت و سوگند به غربت و تنهایی ات، تا آخرین نفر و آخرین نفس بر میثاق که با تو با امام بستیم باقی خواهیم ماند.
نوجوانان و دختران ایران اسلامی باید بدانندکه وقتی ناهید فاتحی کرجو به شهادت رسید،بیش از هفده سال نداشت امروز کومله خونریز ، جلاد و شکنجه گر زنان و مردان ایران، دایه مهربان تر از مادر برای دختری به نام مهسا امینی شده است که به مرگی طبیعی از دنیا رفته است!

به برخی چهره های معروف که همیشه از آب گل آلود ماهی می گیرند باید گفت خوش خیالان به خواب خرگوشی رفته کی وقت بیداری شماست؟

دریافت فایل اصلی
دریافت فایل اصلی
۰ نظر